من زاده ی تنهایی ام

درشعر من چرخی بزن ای هدهد دیوانه ام


یاری کن اینک قلب را ای مستی بی باده ام


ما را به دریای جنون گه میکشی گه می روی


با من نکن ای جان من! تو شمع و من پروانه ام


در ودای بی صبر خویش هم تاز من زین مرگ باش


افسرده تر از من نگو دیدی ولی زندانی ام


اخر شبی از درد خویش فکری کنم بر مرگ خویش


خود را می اویزم به دار درمانده و شیدایی ام


رفتی فلک بر کار خویش از یاد بردی یار خویش


دستی به دل داری و من ابری به دل با رنی ام


هم صحبت دیوان شدی ای وای بر دنیای خویش


مردی کن و ما را ببخش هم صحبتی پنهانی ام


با ما نکردی تو جفا کشتی مرا تو در خفا


من زادهی تنهای ام زین رسم را با خود ببر

مرگ

این که نامش زندگیست مرا کش

...حیران ماندهام ان که نامش مرگ است 

با من چه می کند؟

خواب

دوباره خوابت را دیدم مثل همیشه نامهربان...

ازمن بیزاری قبول...

چرا هر شب اثباتش می کنی...

باران

...دمش گرم

باران را می گویم

به شانه ام زدو گفت

...خسته شدی

...امروز را تو استراحت کن

من به جایت می بارم

ادمک

ادمک اخر دنیاست بخند

ادمک مرگ همین جاست بخند


ان خدایی که بزرگش خواندی

به خدا مثل تو تنهاست بخند


دستخطی که تو را عاشق کرد

شوخی کاغذی ماست بخند


فکر کن فکر تو ارزشمند است

فکر کن گریه چه زیباست بخند


صبح فردا به شبت نیست که نیست

تازه انگار که فرداست بخند


راستی ان چه به یادت دادیم

پر زدن نیست که درجاست بخند


ادمک نغمه اغاز نخوان

به خدا اخر دنیاست بخند...